راسخان در دانش کسانی اند که دست نیکی و زبان راست و دل صاف وعفّت شکم و فرج دارند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
سایت خدماتی و هنری نایت اسکینابزار های وبلاگ نویسینمایشگر تاریخ به صورت فارسی
کل بازدیدها:----111397---
بازدید امروز: ----25-----
بازدید دیروز: ----5-----
هزاره

 
نویسنده: علی
چهارشنبه 88/9/11 ساعت 11:36 صبح
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند ...
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید .
به فکر فرو رفت ...
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!
سفارش های مشتریانش  را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده  و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر  با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است همانند بقیه مردم


  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: علی
    جمعه 88/9/6 ساعت 6:39 عصر
  • آن کس که در بازی تقلب می کند، در هر کار دیگر هم تقلب می کند. « انگلیسی »
  • یک انسان متواضع، هرگز راجع به خود سخنی نمی گوید. « انگلیسی »
  • تنبلی به قدری آهسته راه می رود، که فقر بزودی از او جلو می افتد. « دانمارکی »
  • تهمت و افترا، مانند زغال است، اگر شما را نسوزاند حداقل سیاهتان می کند. « روسی »
  • تنبل را گفتند، در را ببند. گفت: الساعه باد می وزد و می بندد. « آذربایجانی »
  • با ثروت نمی توان سلامتی را خرید ، ولی می توان به کمک آن سلامتی را از بین برد. « بلغاری »
  • ثروت متعلق به کسی نیست که دارد، بلکه متعلق به کسی است که از آن استفاده می کند. « ایتالیایی »
  • هر چه کمتر ثروت بیندوزی، کمتر دیگران را محزون می سازی. « بلغاری »
  • خردمند از نادانی خود باخبر است، نادان تصور می کند که از همه چیز آگاه است. « اسپانیایی »
  • جدایی به منزله مردن برای یک مدت کوتاه است. « فرانسوی »
  • اگر حسادت خاصیت سوختن را می داشت، احتیاج به هیچ نوع سوخت دیگری نمی بود. « یوگسلاوی »
  • با حقیقت عشق بورز، ولی اشتباه را عفو کن. « فرانسوی »
  • ممکن است جلوی حقیقت را موقتا سد کرد، ولی هرگز کسی قادر نخواهد بود خفه اش کند. « آلمانی »
  • راستی یگانه سکه ای است، که همه جا قیمت دارد. « چینی »
  • مگذار درختی که به تو سایه می دهد، قطع کنند. « عربی »
  • حریص به جهانی گرسنه است، قانع به نانی سیر. « فارسی »
  • از همه فقرا فقیرتر، و از همه تیره روزان بدبخت تر، کسی است که آزمندیش سیری ناپذیر است. « فنلاندی »
  • حرص یگانه شهوتی است که هرگز پیر نمی شود. « اسپانیایی »
  • جهالت، شب روح بشر است، شبی که نه ماه دارد و نه ستاره. « چینی »
  • تا وقتی که انسان تندرست است، حتی آب، نوشابه ای است خوش طعم برای او. « بلغاری »
  • از تلخی بیماری، می توان به شیرینی سلامتی پی برد. « اسپانیایی »
  • هر بار که انسان می خندد، یک میخ از تابوتش جدا می شود. « ایتالیایی »
  • وقتی که خشم سخن می گوید، خردمندی روی خود را می پوشاند. « چینی »
  • مردی که لبخند بر صورت ندارد، نباید دکانداری کند. « چینی »
  • آن کس که در هر جا دوستانی دارد، همه جا را دوست داشتنی می یابد. « چینی »
  • دوستان نزدیک ترین خویشان انسانند. « هلندی »
  • یک دوست خوب به اندازه صد قوم و خویش ارزش دارد. « فرانسوی »
  • یک دوست دروغین، بدتر از یک دشمن خونی است. « پرتغالی »
  • کوشش کن دوست پیدا کنی، دشمن دم دست است. « آذربایجانی »
  • شخصی که از هیچ کس خوشش نمی آید، بدبخت تر از شخصی است که هیچ کس دوستش ندارد. « فرانسوی»
  • دوستی نانی است که تا زمانی که بیات نشده است، خوشمزه است. « آلمانی »
  • در دنیا سه نوع دوستان وجود دارند. دوستانی که شما را دوست می دارند، دوستانی که از شما متنفرند و دوستانی که به فکر شما هستند. « آلمانی »
  • آن کس که هیچ نمی داند، درباره همه چیز شک و تردید دارد. « انگلیسی »
  • آزادی مرد فقیر آن است که به او اجازه داده شود گدایی کند. « آلمانی »
  • اگر زن حسود است، بدان که ترا دوست می دارد. « ترکی »
  • ای زن ! اگر خواستی اختیار شوهرت را در دست بگیری، اختیار شکمش را در دست بگیر. « اسپانیایی »
  • اگر بشنوی که کوه از جای خود نقل مکان کرده، باور کن ، ولی اگر بشنوی که کسی اخلاقش را تغییر داده باور مکن. « عربی »
  • اگر عزت نفس داشته باشی، می توانی هر کاری که بخواهی انجام دهی. « عربی »
  • اگر دنبال دو خرگوش بدوی، هیچکدام را شکار نخواهی کرد. « انگلیسی »
  • خشم، دیگران را با سوزن زخمی می کند و خود را با خنجر. « آلمانی


  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: علی
    سه شنبه 88/9/3 ساعت 2:32 عصر

    قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که از مغازه دورش کند اما ناگهان کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ?? سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ?? دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

    سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

    اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.  اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.

    سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیداری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.  مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

    مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • گاه می رویـم تا برسیـم‎ ...
    [عناوین آرشیوشده]