جانها، طبیعت های بدی دارند و حکمت است که از آنها باز می دارد . [امام علی علیه السلام]
سایت خدماتی و هنری نایت اسکینابزار های وبلاگ نویسینمایشگر تاریخ به صورت فارسی
کل بازدیدها:----112188---
بازدید امروز: ----1-----
بازدید دیروز: ----13-----
هزاره

 
نویسنده: علی
دوشنبه 88/6/16 ساعت 8:1 عصر
روزی از روزها برای تماشای طلوع خورشید زودتر از معمول از خواب بیدار شدم. وه! زیبایی آفرینش خداوند خارج از دایره توصیف بود. همان‌طور که نگاه می‌کردم خدا را به خاطر شکوه و عظمت وصف ناپذیرش ثنا می‌گفتم. ناگهان در آن حال، پروردگار را در قلبم احساس کردم.
از من پرسید: “دلباخته‌ام هستی؟”
پاسخ دادم: “بلی، تو صاحب اختیار من هستی.”
سپس پرسید: “ اگر نقص عضو داشتی، باز دلباخته‌ام می‌شدی؟”
از این سؤال مبهوت شدم. نگاهی به دست‌ها، پاها و سایر اندام‌های بدنم انداختم و حسرت خوردم که اگر این اعضاء را نداشتم چه کارها که قادر به انجامشان نبودم: پاسخ دادم: “خدایا در آن حال، وضعیت دشواری داشتم اما همچنان دلباخته‌ات می‌شدم.”
دوباره خدا سؤال کرد: “اگر نابینا بودی باز پدیده‌های مخلوق مرا ستایش می‌کردی؟”
چگونه می‌توانستم چیزی را بدون دیدن تحسین کنم؟! ناگهان به یاد هزاران نابینایی افتادم که در سرتاسر جهان خدا را دوست دارند و مخلوقاتش را تحسین می‌کنند.
سپس به خدا گفتم: “تصورش برایم دشوار است، اما همچنان دلباخته‌ات می‌شدم.”
خدا پرسید: “اگر ناشنوا بودی آیا باز هم به کلامم گوش می‌سپردی؟” چگونه می‌توانستم کر باشم و سخن‌ها را بشنوم؟! دریافتم با گوش جان، صورت می‌پذیرد. پاسخ گفتم: “بسیار دشوار بود اما همچنان به کلام تو گوش می‌سپردم.”
سپس خدا سؤال کرد: “ اگر لال بودی باز ذکر مرا بر زبان جاری می‌ساختی؟”
چگونه می‌توانستم بدون امکان صحبت کردن نام خدا را ذکر گویم؟! در آن حال بر من روشن شد که ذکر خدا با حضور قلب و جان صورت می‌گیرد و گفتار ما در آن نقشی ندارد و عبادت خداوند همیشه با صوت و صدا صورت نمی‌گیرد. هنگامی که ستمی بر ما روا می‌گردد، خدا را با الفاظ فکر و اندیشه‌مان می‌خوانیم.
پاسخ گفتم: “ اگر چه نبودن صوت و صدا دشوار بود، اما خدا همچنان ذکر تو را می‌گفتم.
خدا از من پرسید: “آیا حقیقتاً مرا دوست می‌داری؟”
با شجاعت و در کمال اراده و اعتقاد پاسخ گفتم: “بلی تو را دوست دارم که حقیقت مطلقی و یگانه واحدی.” با خود اندیشیدم به خدا پاسخی به حق دادم اما ...
خدا پرسید:‌ “پس چرا گناه می‌کنی؟”
پاسخ دادم: “چون انسانم و بری از خطا نیستم.”
خدا گفت: “پس چرا در هنگام راحتی و آسایش از من دور و دورتر می‌شوی،‌ اما در هنگامة مشکلات به سراغ من می‌آیی؟”
هیچ پاسخی نداشتم که بگویم تنها پاسخم اشک بود.
خدا ادامه داد: “پس چرا فقط در خلوتگاه مرا می‌شناسی؟ چرا تنها در لحظات نیایش مرا می‌جویی؟ چرا خودخواهانه از من حاجت می‌طلبی؟ چرا چون طلبکاران از من خواسته‌هایت را می‌خواهی؟”
تنها پاسخم باران اشک بود که پهنای صورتم را پوشانده بود.
سپس گفت: “چرا از من شرمساری؟ چرا حسن خلق را در خود نمی‌گسترانی؟‌ چرا در اوج گرفتاری نزد دیگران عاجزانه گریه می‌کنی،‌ در حالیکه شانه‌های من آماده پذیرش تو هستند؟ ‌چرا در زمانی که وقت نماز و عبادت معین ساختم، عذر و بهانه می‌تراشی؟”
سعی کردم پاسخی بگویم، اما جوابی برای گفتن نداشتم.
“ زندگی بزرگترین موهبت من به بندگان است. این موهبت را تباه نکنید. به شما تفکر اعطا کردم که مرا بجویید و بشناسید و بپرستید اما شما بندگان همچنان از آن روی گردانید. کلامم را بر شما آشکار ساختم اما از گنج پرگوهر هر کلامم هیچ بهره‌ای نبردید. با شما صحبت کردم اما گوش ندادید. درهای رحمتم را به شما نشان دادم اما چشمهایتان قادر به دیدن آن نبودند. پیامبرانی برایتان فرستادم اما شما بدون توجه آنها را از خود راندید. نیازها و حاجت‌های شما را شنیدم و به یکایک آنها پاسخ گفتم. آیا به راستی مرا دوست دارید؟
توان پاسخ نداشتم. چگونه می‌توانستم پاسخ دهم؟! بی‌اندازه شرمسار شده بودم. دیگر هیچ عذری نداشتم. چه می‌توانستم بگویم؟! در حالیکه با تمام وجودم گریه می‌کردم و اشک صورتم را پوشانده بود، سؤال کردم: “بارالها! مرا ببخش، از تو طلب عفو دارم من بنده قدرنشناس و خطاکار تو هستم.”
خداوند فرمود: “ای بنده! من رحمانم و خطای خطاکاران را می‌بخشم.”
پرسیدم: “خدایا با این همه خطاکاری چرا باز مرا می‌بخشی و دوستم داری؟”
خدا گفت: “چون تو مخلوقم هستی،‌ پس هیچ‌گاه تو را رها نمی‌کنم. هنگامی که تو گریه می‌کنی، به تو رحم می‌کنم و رنج‌هایت را درک می‌کنم.. وقتی که شاد و مسرور هستی، وجد تو را می‌فهمم. وقتی افسرده می‌شوی،‌ به تو دلگرمی می‌دهم. وقتی شکست می‌خوری،‌ تو را یاری می‌کنم تا بلند شوی. وقتی خسته هستی،‌ کمکت می‌کنم. بدان که تا آخرین روز حیاتت با تو هستم و دوستت دارم.”
هیچ‌گاه آن چنان جانکاه گریه نکرده بودم و دلم مملو از غم نشده بود،‌ اما چگونه بود که یک مرتبه آنقدر آرام شدم و آرامش یافتم؟ چگونه می‌توانستم از خداوند آنقدر غافل باشم؟
از خدا پرسیدم: “چقدر مرا دوست داری؟”
خدا فرمود: “به آن میزان که خارج از ادراک توست.”
و آنجا بود که خدا را با تمام اجزا وجودم ستایش کردم و ثنا گفتم


  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • گاه می رویـم تا برسیـم‎ ...
    [عناوین آرشیوشده]