برادری با بدکاران، از بزرگ ترین حماقت هاست. [امام علی علیه السلام]
سایت خدماتی و هنری نایت اسکینابزار های وبلاگ نویسینمایشگر تاریخ به صورت فارسی
کل بازدیدها:----114709---
بازدید امروز: ----13-----
بازدید دیروز: ----9-----
هزاره

 
نویسنده: علی
شنبه 88/2/12 ساعت 12:19 عصر
روزی روزگاری در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
کشاورز گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...

به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
و رفت...

به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
و رفت...

سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد

  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: علی
    پنج شنبه 88/2/10 ساعت 2:49 عصر

    خواص ازدواج برای آقایان

    قبل از ازدواج خوابیدن تا لنگ ظهر، بعد از ازدواج
    بیدار شدن زودتر از خورشید. نتیجهگیری اخلاقی:

    سحرخیز شدن

    قبل از ازدواج رفتن به سفر
    بیاجازه، بعد از ازدواج رفتن به حیاط بااجازه. نتیجهگیری اخلاقی:

     کسب اعتبار

    قبل از ازدواج خوردن بهترین
    غذاها بیمنت، بعد از ازدواج خوردن غذاهای سوخته با منت. نتیجهگیری اخلاقی:

     تقویت معده

    قبل از ازدواج استراحت مطلق
    بیجر و بحث، بعد از ازدواج کار کردن در شرایط سخت. نتیجهگیری اخلاقی:

     ورزیده شدن

    قبل از ازدواج آموزش گیتار و
    سنتور و... بعد از ازدواج آموزش بچهداری و شستن ظرف. نتیجهگیری اخلاقی:

     همدردی با خانمها

    قبل از ازدواج گرفتن پول تو
    جیبی از پاپا، بعد از ازدواج دادن کل حقوق به خانم. نتیجهگیری اخلاقی:

     مستقل شدن

    خواص ازدواج برای خانم ها


    قبل از ازدواج وزن ایدهآل با
    چهرهای بشاش، بعد از ازدواج چاق و افسرده و منزوی. نتیجهگیری اخلاقی:

     آمادگی بدن در مقابله با روزهای سخت

    قبل از ازدواج ایستادن در صف
    سینما و استخر، بعد از ازدواج ایستادن در صف شیر و گوشت. نتیجهگیری

     اخلاقی: آموزش ایستادگی

    قبل از ازدواج تعطیلات رفتن به
    دیزین واسکی، بعد از ازدواج در تعطیلات شست و شوی خانه و لباس.

     نتیجهگیری اخلاقی: پر شدن اوقاتفراغت

    قبل از ازدواج نوشتن کتاب شعر و
    رمان، بعد از ازدواج نوشتن داستان پرنده در قفس. نتیجهگیری اخلاقی:

     شهرت بادآورده

    قبل از ازدواج صحبت تلفنی
    بیمحاسبه زمان، بعد از ازدواج اتهام به پرحرفی حتی برای ده دقیقه. نتیجهگیری

     اخلاقی: حفظ عضلات صورت

    قبل از ازدواج رفتن به سفرهای
    هفتگی، بعد از ازدواج در حسرت رفتن به پارک سر کوچه. نتیجهگیری

     اخلاقی: در امنیت کامل به سر بردن
     

    !هم جدی بگیرید، هم نگیرید

     



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: علی
    سه شنبه 88/2/8 ساعت 6:43 عصر

    "جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست. لباس ارتشی اش
    را مرتب کرد وبه تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی
    پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود
    اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او
    آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان
    خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت
    هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار
    و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب
    را بیابد :

    "دوشیزه هالیس می نل".

     

    با
    اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
    "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به
    نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت
    در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با
    مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر
    خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
    "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو
    شد .. به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر
    شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت
    "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند:

    7
    بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.

     

    هالیس
    نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم
    گذاشت.".

     

    بنابراین
    راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت
    دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود.

     

    ادامه
    ماجرا را از زبان "جان " بشنوید:

     

    "
    زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه
    هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در
    لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد.. من بی اراده به سمت او گام
    بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد.
    اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی
    گفت:

    "ممکن
    است اجازه بدهید من عبور کنم؟"

     

    بی
    اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت
    سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش
    جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته
    بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته
    ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه
    ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می
    کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر
    به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود
    تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من
    به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی
    بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم
    همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود
    به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری
    که در کلامم بود متحیر شدم .

    من
    "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از
    ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

     

    چهره
    آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت:

    فرزندم
    من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون
    از
    کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا
    به
    شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر
    شماست
    . او گفت که این فقط یک امتحان است

     



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • گاه می رویـم تا برسیـم‎ ...
    [عناوین آرشیوشده]