حاکمی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند . آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک میدویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ .
حاکم تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی : تصویر دریاچهء آرامی بود که کوه های عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود . در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید .
و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه چپ دریاچه ، خانه کوچکی قرار داشت ،
پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خاست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم : هم کوه ها را نمایش می داد . اما کوه ها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود .
آسمان بالای کوه ها به طور بی رحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیلآسا بود .
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت .
اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجه پرنده ای را می دید .
آنجا ، در میان غرش وحشیانه طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.
حاکم درباریان را جمع کرد و از حکیمی خواست تا بهترین تابلو را برگزیند . حکیم پس از بررسی اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است .
بعد توضیح داد : آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل ،
بی کار سخت یافت می شود ،
چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود .
این تنها معنای حقیقی آرامش است .
این طرفداران میر حسین موسوی هم از اون کارها کردند. آخر کرکر خنده.
وقتی که مولاشون میر حسین باشه و مراجع تقلیدشون صانعی و منتظری باشند از اونها نباید بیشتر از اینها انتظار داشت.
نگاه کنید که چطور به صورت مختلط در حال راز و نیاز با معبود خودشون (که شک دارم الله متعال باشه) هستند.
ظاهراً طبق فتوای جدید آیت الله منتظری و یا فتوای آیت الله صانعی این خانم ها و آقایون و یا دخرها و پسر ها میتونند دست در دست هم نماز جماعت بخونند.
ماشالله به ابتکار.
باقی عکس های نمازخوندن حامیان میر حسین در نمازجمعه ?? تیر ???? رو حتماً ببینید.
مخملی ها به فتوای رفسنجانی بی وضو هم می تونن نماز بخونن
در حالیکه نماز مختلط (زن و مرد)در هیچ کشور مسلمانی خوانده نشده که آن هم به برکت رفسنجانی در ایران خوانده شد!
نماز مخملیتون را اگر خدا و مومنین قبول نکنند مطمئنا شیطان بزرگ دو قبضه قبول داره.
به نام خدا
همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاه مسکین نواز
چو شاخ برهنه برآریم دست
که بی برگ از این بیش نتوان نشست
خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود
گناه آید از بنده خاکسار
به امید عفو خداوندگار
کریما به رزق تو پرورده ایم
به انعام و لطف تو خو کرده ایم
گدا چون کرم بیند و لطف و ناز
نگردد ز دنبال بخشنده باز
چو ما را به دنبال کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز
عزیزی و خواری تو بخشی و بس
عزیز تو خواری نبیند زکس
خدایا به عزت که خوارم مکن
به ذل ّ گنه شرمسارم نکن
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم
به گیتی نباشد بتر زین بدی
جفا بردن از دست همچون خودی
مرا شرمساری ز روی تو بس
دگر شرمسارم مکن پیش کس
گرم بر سر افتد ز تو سایه ایی
سپهرم بود کمترین پایه ایی
اگر تاج بخشی سرافراز دم
تو بردار تا کس نیندازدم
سعدی
تندرست و پیروز و دلشاد باشید
در پناه بخشنده مهربان.
پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید.
یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش میرفت تا این
که مدرسهها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسر بچه
در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند، بلند با هم حرف میزدند، هر چیزی را که در خیابان افتاده بود شوت میکردند و سر و صدای عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار میشد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچهها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که میبینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را میکردم.
حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومان به هر کدام از شما میدهم که بیایید اینجا، و همین کارها را بکنید، بچهها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: « ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمیتوانم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره»؟
بچه ها گفتند: « 100 تومان؟ اگه فکر میکنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومان حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کور خوندی. ما نیستیم».
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد.
پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری
زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا
زندگی میکرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد؛ اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: «در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد».
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پلهها....
در حالیکه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید»؟
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای من را بشناس. آدم نمیتواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانهای را که در آن سکونت دارد بشناسد».
مرد جوان این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود مینگریست. او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را، ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست»؟
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:«راز خوشبختی این است که همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی».