انسان خطای آموزگارش را نشناسد، تا آنکه اختلاف [و دیگر نظرات] را بشناسد . [ایّوب علیه السلام]
سایت خدماتی و هنری نایت اسکینابزار های وبلاگ نویسینمایشگر تاریخ به صورت فارسی
کل بازدیدها:----114721---
بازدید امروز: ----25-----
بازدید دیروز: ----9-----
هزاره

 
نویسنده: علی
چهارشنبه 88/10/30 ساعت 11:47 عصر


روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .

استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "

شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "   

پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .  رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .

استاد اینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "

پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . "

 

* * *

طول زندگی خیلی کوتاهتر از عمقش


  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: علی
    شنبه 88/10/26 ساعت 10:57 عصر

    قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حظورش بی خبر.
    قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد
    همان که گاهی می شکند
    گاهی می گیرد و گاهی می سوزد
    گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه
    و گاهی هم از دست می رود...

    با این دل است که عاشق می شویم
    با این دل است که دعا می کنیم
    با همین دل است که نفرین می کنیم
    و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...


    اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.
    این قلب اما در سینه جا نمی شود
    و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد
    این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد
    سیاه و سنگ هم نمی شود
    از دست هم نمی رود


    زلال است و جاری
    مثل رود و نسیم
    و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند
    بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد

    این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند
    وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد
    وقتی تو می رنجی او می بخشد...

    این قلب کار خودش را می کند
    نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت
    نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی


    و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند
    به خاطر قلب دیگرشان
    به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: علی
    سه شنبه 88/10/15 ساعت 11:59 عصر

    در روابط بین عاشق و معشوق همواره رسم بر این بوده که همه عشاق حتی آن ها که دلشان به کوچکی دل یک گنجشک بود و از عشق فقط عاشق شدن را بلد بودند، معشوق را فقط و فقط برای خود می خواسته اند.

    همه معشوق را و نیز تمام دل او را؛ تصور این که در دل معشوق به قدر سر سوزنی جا برای کس دیگری باشد برای عاشق پذیرفتنی نیست.

    فاصله و شکاف بین عشق و نفرت هم انگار از همین نقطه آغاز می شود.کافی است کسی که دوستش می داری و عاشقش هستی ذره ای از دلش را پیش کس دیگری جا گذاشته باشد. و این به معنای شروع دوری و نفرت در عالم انسانی خواهد بود.

    بلکه در عوالم دیگر هم گنجشکی ناز همسر می کشید و هر چه از ابراز عشق و عاطفه بلد بود به کار می بست، گنجشک خانم بیشتر از او دور می شد. کار تا آنجا پیش رفت که گنجشک عاشق وعده حمل کاخ سلیمان را با نوکش و انداختن آن در میان دریا به همسرش داد.

    و حضرت سلیمان شاهد این ناز و عشوه بود. سلیمان از گنجشک علت دوری اش را پرسید و این که چرا از عاشقش دوری می کند! گنجشک خانم گفت: اى پیامبر خدا! او عاشق من نیست و  صرفاً ادّعاى عاشقی مى کند، چون غیر از من دیگرى را هم دوست دارد.

    این واقعه گذشت و چهل روز حضرت سلیمان را ندیدند. در این مدت متاثر و گریان بود و عاجزانه از خداوند تقاضا می کرد که دلش را پر از مهر خود کند و مهر دیگران را از دلش بیرون نماید.

     

    Never stop smiling
    No matter how strange life is
    Life is not always the party we expected to be
    But as long as we are here, we should smile and be grateful



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: علی
    دوشنبه 88/10/14 ساعت 11:8 عصر

    اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمی‌دانم...

    اینجا شده پائیز ، آنجا را نمی‌دانم...
    اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمی‌دانم...

    اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمی‌دانم...

    وقتی که بچه بودم هر شب دعا می‌کردم
    که خدا یک دوچرخه به من بدهد.

    بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد.

    پس یک دوچرخه دزدیدم

    و دعا کردم که خدا مرا ببخش
    هی با خود فکرمی کنم، چگونه است

    که ما، دراین سر دنیا، عرق می ریزیم و وضع مان این است

    و آنها، درآن سر دنیا، عرق می خورند و وضع شان آن است...!
    نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن

                                                                دکتر شریعتی



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • گاه می رویـم تا برسیـم‎ ...
    [عناوین آرشیوشده]