ارزش نعمتها تنها از سنجش با ضدشان شناخته می شود . [امام علی علیه السلام]
سایت خدماتی و هنری نایت اسکینابزار های وبلاگ نویسینمایشگر تاریخ به صورت فارسی
کل بازدیدها:----114865---
بازدید امروز: ----2-----
بازدید دیروز: ----8-----
هزاره

 
نویسنده: علی
سه شنبه 88/11/27 ساعت 11:30 عصر

باغ بوتچارت , باغی که در جزیره ونکور کانادا و در فاصله‌ی 21 کیلومتری از شهر ویکتوریا واقع شده و سال تأسیس آن به 1904 میلادی می‌رسد.

یک باغ کاملاً رؤیایی با حدود 20 هکتار وسعت که حقیقتاً شاهکار معماری سبز می‌توان نامیدش. باغ بوچارت - که به افتخار رابرت بوچارت و همسرش جین

به این نام موسوم شده است - یکی از گوش‌نواز‌ترین و سحرانگیز‌ترین و پرجاذبه‌ترین سازه‌های بشری در ستایش طبیعت است.

جالب این که از این باغ پرشکوه و بی‌مانند سالانه بیش از یک میلیون نفر بازدید می‌کنند و دولت کانادا همزمان با یکصدمین سال تولد این باغ بهشتی، آن را به عنوان یک سند ملی، تاریخی به ثبت رساند .

 



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: علی
    سه شنبه 88/11/20 ساعت 11:4 عصر

    یک روز آفتابى، خرگوشى خارج از لانه خود با جدیت هرچه تمام در حال تایپ
    بود. در همین حین، یک روباه او را دید
    روباه: خرگوش دارى چیکار می‌کنی؟
    خرگوش: دارم پایان‌نامه می‌نویسم
    روباه: جالبه، حالا موضوع پایان‌نامت چى هست؟
    خرگوش: من در مورد این‌که یک خرگوش چطور می‌تونه یک روباه رو بخوره، دارم
    مطلب می‌نویسم
    روباه: احمقانه است، هر کسى می‌دونه که خرگوش‌ها، روباه نمی‌خورند
    خرگوش: مطمئن باش که می‌تونند، من می‌تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا
    خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و
    بعد از مدتى خرگوش به تنهایى از لانه خارج شد و به نوشتن خود ادامه داد
    در همین حال، گرگى از آنجا رد می‌شد
    گرگ: خرگوش این چیه‌دارى می‌نویسی؟
    خرگوش: من دارم روى پایان‌نامم که یک خرگوش چطور می‌تونه یک گرگ رو
    بخوره، کار می‌کنم
    گرگ: تو که تصمیم ندارى این مزخرفات رو چاپ کنی؟
    خرگوش: مساله‌اى نیست، می‌خواهى بهت ثابت کنم؟
    بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند
    خرگوش پس از مدتى به تنهایى برگشت و به کار خود ادامه داد
    حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره
    در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان‌هاى روباه
    و در گوشه‌اى دیگر موها و استخوان‌هاى گرگ ریخته بود
    در گوشه دیگر لانه، شیر قوى هیکلى در حال تمیز کردن دهان خود بود
    نتیجه‌گیرى
    هیچ مهم نیست که موضوع پایان‌نامه شما چه باشد
    هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخورى در
    مورد پایان‌نامه‌تان داشته باشید
    آن چیزى که مهم است این است که استاد راهنماى شماکیست؟



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: علی
    سه شنبه 88/11/13 ساعت 11:39 عصر

     

    سخنانی از انیشتین

      هر احمقی می تواند چیزها را بزرگتر، پیچیده تر و خشن تر کند؛ برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است.

        دست خود را یک دقیقه روی اجاق داغ بگذارید، به نظرتان یک ساعت خواهد آمد.. یک ساعت در کنار دختری زیبا بنشینید، به نظرتان یک دقیقه خواهد آمد؛ این یعنی "نسبیت"..

       فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد.

    عاشق سفر هستم ولی از رسیدن متنفرم.

    من هوش ِ خاصی ندارم، فقط شدیدا کنجکاوم.

    سعی نکنید موفق شوید، بلکه سعی کنید با ارزش شوید..

    دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطر کسانی که شرارتها را می بینند و کاری در مورد آن انجام نمی دهند.

    یکی از قویترین عللی که منجر به ورود آدمی به عرصهء علم و هنر می شود فرار از زندگی روزمره است.

    مثال زدن، فقط یک راه دیگر آموزش دادن نیست؛ تنها راه آن است.

    حقیقت آن چیزی است که از آزمون تجربه، سربلند بیرون آید.

    زندگی مثل دوچرخه سواری است. برای حفظ تعادل باید حرکت کنید.



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: علی
    یکشنبه 88/11/11 ساعت 12:15 صبح

    الهی نـــام تو مــا را جواز و مهــــــر تو ما را جهــاز

    الهی شنــاخت تو ما را امان و لطف تو مـــا را عیـــان

    الهی فضـــل تـــو ما را لوادکنف تــــو ما را ئادی

    الهی ضیعفان را پناهی قاصدان را بـــر سراهی مومنـــــان را گواهی چه بود که افزوئی و نکاهی؟

    الهی شاد بدانم که بد درگاه تو میزارم بر آن امیـــد که روزی در میـــدان فضل بتو نازم تومن فاپذیری و من فا تو پردازم ـ یک نظر در من نگری و دو گیتی بآب انـــدازم

    الهی تو مومنان را پناهی قاصدلن را بر سر راهی عزیز کسی که تو او را خواهی اگر بگریزد او را در راهی طوبی آنکس را که تو او رایی آیا که تا از ما خو کرایی ـ

    الهی تو خواستی نه من خواستم دوست بر بالین دیدم چو از خواب بر خواستم ـ

    الهی دانی بچه شادم ؟ به آنکه نه بخویشتن بتو افتادم ـ

    الهی هر چند که ما گنهکاریم تو غفاری هر چند که ما زشتکاریم تو ستاری ـ

    ملکا گنج فضل تو داری بی نظیر و بی یاری سزد که جفا های ما درگذاری ـ

    الهی این تیغ است که چنین تیز است ـ نه جای آرام و نه روی پرهیز است ـ

    الهی یافت جستن زندگانیست و جوینده نا یافتن زندانیست و چندان که میان آن و این معانیست یگانگی ترا نشانیست و هر چه نه بتو باقیست فانیست


    مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری

    منبع :http://www.rawzana.com/monajat%20kawja%20ahbdula%20ansare.htm

    سلامت و شاد  و موفق باشید-/-   در پناه خالق بی همتا-/-



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: علی
    شنبه 88/11/10 ساعت 7:35 عصر

    لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

     از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود.. بزودی برمی گردیم... 

     

     چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

     

    یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.    

     در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    <   <<   16   17   18   19   20   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • گاه می رویـم تا برسیـم‎ ...
    [عناوین آرشیوشده]